جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

فراخوان جنبش سبز برای شرکت در راهپیمائی سیزده آبان


فراخوان جنبش سبز برای شرکت در راهپیمائی سیزده
آبان<http://22kh1388.blogfa.com/post-63.aspx>

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهرمون یه روز، یه بساط خنده بود. یه مهندسی
میخواست، بگه خیلی میدونه، بره پیش مردم و، التماسشون کنه تا بیان کنار اون
واسه سیزده آبان، هی شعار بیخودی بدن و برن کنار. . . القصه مهندس ما راه افتاد
توی شهر و به هرکسی رسید گفت که بیا و با ما باش. . .

عموجون، سبزی فروش، تو که خیلی، نانازی

روز سیزدهه آبان، نمیای کولی بازی؟

*عمو سبزی فروش با عصبانیت گفت:*

نه داداش من نمیام، کارت ای سبزی خطاست

دل امت خدا، خون ز کردار شماست
------------------------------

ای معلم چه خبر؟ جای تو به روی سر

آبروی رفته را، واسه سبزیا بخر

*معلم یک نگاه عاقل اندر چیزی! به ایشان کرد و گفت:*

خیلی رو داری شما، که میای سراغ ما

یادته چه تهمتی(۱) زدی به معلما؟
------------------------------

دانش آموز عزیز، نمره هات درشت و ریز

تو بیا میون ما، واسمون زبون بریز

*دانش آموز عزیز خیلی محکم بهش گفت:*

تو به من گفتی عزیز؟نمره هام درشت و ریز؟

نمیام میونتون، واسه من زبون نریز!
------------------------------


خواهران بدحجاب، بی حساب و بی کتاب

بیا تا کنار هم،ملّتو بدیم عذاب!

*خواهر بدحجابمون هر چی باشه ایرانی که هست . برای همین گفت:*

دل من فدای تو، نذر خنده های تو

دیگه رنگی نداره، پیش من حنای تو
------------------------------


هر کسی با من نیاد، قشر دانشجو میاد

چونکه پر انرژیه، اهل درسه و سواد

*دانشجو در حالی که داشت عینکش رو روی چشمش جابجا مبکرد گفت:*

آخ عجب روئی داری! چشمِ کم سوئی داری

مثل اون منافقا، دل ترسوئی داری

------------------------------


کوچولو به من بگو، که الان کجا میری

بعدِ مهدکودکت، پیش سبزیا میری؟

*کوچولوی ما که تو بغل مامانش، داشت از مهدکودک میرفت خونه، گفت:*

بعد مهد کودکم، به تو چه کجا میلَم؟

بنده عقلم میلِسه!!!، باهاتون لاه نمیلم!(۲)
------------------------------

پیشی جون شما بیا، بین جمع سبزیا

نمیخواد چیزی بگی، تو فقط اونجا بیا

*پیشی جون که گویا از  قیافه ایشون چندان استقبال! نکرده بود گفت:*

نه داداش راه نداره، بیخودی زاری نکن

نمیام باهات برو، هِی دغل کاری نکن
------------------------------


آی عمو وطن فروش! بی بی سی گفته بگوش!

روز سیزدهم بیا، وطنت را بِفُروش!

 *عمو وطن فروش که سرش گرم کسب حلال! بود؛ با اشتیاقی وصف ناشدنی گفت:*

روی جفت این چِشام، عزیزم الان میام!

آخه بوده مملکت، ارث مرحومه!(۳) بابام!

خلاصه مهندس قصه ما هم شاد و شنگول شد و خوش و خرم گردید و رفت که بگه بالاخره،
یه نفر پیدا شده، که با من راه اومده و . . .  .

جونم براتون بگه:

بالا رفتیم راست بود (یه کمی هم ماست بود!)، پائین اومدیم دوغ بود ( دوغش مال
ماست بود) ، هر حرفی جز حرف حق، دروغ بود مگر آنکه بی بی سی بگه و
مهندس(۴)تایید کنه! که بعید است ایشان حرف بی
بی سی رو قبول نکنه!

قصه ما به سر رسید     کلاغه به سبزیش! نرسید

شعر از علی میرزائی آبان ماه
<http://22kh1388.blogfa.com/post-62.aspx>1388<http://22kh1388.blogfa.com/post-60.aspx>

وبلاگ نویس شهرما <http://22kh1388.blogfa.com/post-60.aspx>


0 Comments:

ارسال یک نظر

لطفا آدرس الکترونیکی خود را نیز بنویسید

<< Home